بزغاله ی آوازه خوان

گوینده خانم سیدیان

 

 

بزغاله ی آوازه خوان

به نام خدای چشمه و سنگ. در بیابان های بی آب و علف و دور، گرگی زندگی می کرد . این گرگ همیشه گرسنه بود . چون در بیابان ، غذای کافی پیدا نمی شد . او شنیده بود ، زندگی در کنار روستا خوب است . آن جا گله های زیادی وجود دارد . پس تصمیم گرفت به روستا برود . رفت و رفت تا به دشت سرسبزی رسید . چوپانی گله اش را به دشت آورده بود . گوسفندان مشغول چرا بودند او به گله نزدیک شد
بره ای مشغول بازی بود . گرگ به او حمله کرد و بره را به دندان گرفت . سگ گله فهمید و به دنبال گرگ دوید . گرگ دید سگ ، دست بردار نیست . او مجبور شد بره را رها کند . سگ باز هم او را دنبال نمود . آن قدر رفتند تا به رودخانه رسیدند
گرگ از روی رودخانه پرید . هر دو نفس نفس می زدند . گرگ پرسید :“ چه از جان من می خواهی ؟“ سگ پاسخ داد :“ تو از جان این بره چه می خواستی ؟“ گرگ گفت :“ من گرسنه ام . باید غذا بخورم „. سگ پاسخ داد :“ من هم نگهبان این گله ام . باید از آن محافظت کنم „. گرگ پوزخندی زد و گفت :“ اما مطمئن باش اگر امروز نشد فردا گوسفندی را شکار خواهم کرد „. سگ گفت :“ بدان تا وقتی من هستم به تو این اجازه را نخواهم داد „. این را گفت و به سمت گله بازگشت
گرگ خیلی عصبانی شد . او با شکم گرسنه بازگشت . آن شب از روی ناچاری ، موشی گرفت و خورد اما سیر نشد . با خود گفت :“ فردا با دقت بیشتری به گله حمله می کنم „. او شب را با شکم گرسنه خوابید
صبح بیدار شد و به دنبال غذا رفت . گرگ در کنار تخته سنگی به انتظار نشست . ظهر شد ولی از گله خبری نبود . او در سایه ی درختی خوابید
ساعتی گذشت و صدای گله او را بیدار کرد . گله خیلی بزرگ بود و یک سگ هم بیشتر نداشت . چوپان زیر سایه ی درختی رفت وخوابید . گرگ تصمیم گرفت این بار حواسش را بیشتر جمع کند . او صبر کرد تا گله به سمت روستا برگردد
خورشید کم کم غروب می کرد . چوپان ، گله را جمع کرد و به راه افتاد . گرگ با دقت به گله نگاه می کرد . در بین بزهای گله ، بزغاله ی لنگی بود. بزغاله به خاطر پایش نمی توانست تند راه برود . او مدام از گله عقب می افتاد
گرگ ، آرام نزدیک گله شد و از پشت به او حمله کرد . بزغاله بسیار با هوش بود . وقتی دید گیر افتاده و نمی تواند فرار کند ، نقشه ای کشید . او به گرگ گفت :“ ای گرگ قوی ! قبل از اینکه گلوی مرا بگیری بگذار خبر مهمی به تو بدهم „. گرگ گفت :“ چه می خواهی بگویی ؟“ بزغاله گفت :“ چوپان تو را می شناسد و می گوید تو گرگ خوبی هستی . چون تاکنون به گله اش حمله نکرده ای . او گفته به تو بگویم به خاطر مهربانی ات هر روز بره ای برایت می فرستد . این طوری نه تو گرسنه می مانی و نه گله بیهوده فرار می کند . چوپان هم مجبور نیست همیشه از ترس تو بیدار باشد و گله را نگاه کند . یا پس از آنکه تو حمله کردی ، گله اش را یک جا جمع کند . امروز هم مرا فرستاده است“
گرگ گفت :“ تو که بره نیستی . فقط یک بزغاله ی لاغر و لنگ هستی „. بزغاله گفت :“ درست است . اما من صدای خوبی دارم . چوپان مرا خیلی دوست دارد . او بهترین بزغاله اش را برایت فرستاده است . حالا قبل از این که مرا بخوری ، بگذار برایت آوازی بخوانم “
گرگ گفت :“ اشکال ندارد . ولی طولانی نباشد که خیلی گرسنه ام „. بزغاله اول نگاهی به گله کرد . گله کم کم دور می شد . او با تمام قدرت ، شروع به آواز خواندن کرد . گرگ هم با خیال راحت نشست تا آواز او تمام شود
چوپان صدای بزغاله را شنید . آرام نزدیک گرگ آمد .به سگش هم گفت پارس نکند. آن ها آهسته بالای سر او آمدند . چوپان با چوبدستی خود ، محکم به سر گرگ زد . سگ نیز به او حمله کرد و او را به شدت زخمی نمود . چوپان ، بزغاله را در آغوش گرفت و بازگشت
گرگ بیچاره هم با بدنی زخمی فرار کرد . او به سوی بیابان رفت و هرگز به روستا بازنگشت