جزیره ی اسرار آمیز

گوینده خانم سیدیان

 

جزیره ی اسرار آمیز

 

به نام خدای خورشید و ماه. در روزگاران کهن ، بازرگانی ثروتمند زندگی می کرد . او برده ی سیاهی به نام “ ورزنگ “ داشت
او انسانی خردمند و دوراندیش بود . بازرگان از او به سختی کار می کشید و همواره به او وعده ی آزادی می داد . ورزنگ ، آرزویی جز آزادی نداشت . این باعث می شد که ورزنگ برای آزادی خود ، دست به هر کاری بزند
روزی بازرگان او را به یک سفر دریایی خطرناک فرستاد . چون خودش جرأت نمی کرد به این سفر برود . او به ورزنگ گفت اگر با موفقیت برگردد ، او را آزاد خواهد کرد
ورزنگ آماده سفر شد . بارها را وارد کشتی کردند . کشتی به راه افتاد و به قلب دریا رفت . چند روزی از سفر گذشت . روزی دریا طوفانی شد و کشتی به صخره ای برخورد کرد و غرق شد . افراد زیادی غرق شدند . ورزنگ به تخته ای چسبید و خود را از غرق شدن نجات داد
امواج دریا او را به ساحل جزیره ای ناشناخته برد . اوازهوش رفته بود . چشمانش را باز کرد . سپس برخاست و به طرف جزیره به را افتاد
از دور شهری دید . وقتی از دروازه ی شهر وارد شد ، مردم به استقبال او آمدند . آن ها او را روی شانه های خود سوار کردند و به قصری بردند . سپس لباس های نو و گران قیمتی بر تن او کردند و او را بر تخت نشاندند
ورزنگ بسیار شگفت زده شده بود . او از کارهای آنان سر در نمی آورد . پس از چند لحظه ، وزیر وارد شد . آن گاه از او پرسید :“ قربان ، نام شما چیست ؟“ او پاسخ داد :“ نامم ورزنگ است „. وزیر رو به حاضران کرد و گفت :“ از امروز ورزنگ ، پادشاه این سرزمین است „. آن گاه مراسم تاج گذاری و جشن آغاز شد و از مهمانان پذیرایی کردند
چند روز گذشت . ورزنگ همچنان در حیرت بود . او با جوانی که در قصر خدمت می کرد ، دوست شد . روزی از جوان پرسید :“ موضوع از چه قرار است ؟“ جوان گفت :“ سرورم ! اکنون نمی توانم بگویم . شب ، هنگام خواب نزد شما می آیم و می گویم „. شب از راه رسید و قصر خلوت شد . جوان نزد ورزنگ آمد و گفت :“ سرورم سرنوشت شومی در انتظار شماست „. ورزنگ با تعجب پرسید :“ چه اتفاقی قرار است بیفتد ؟“ جوان گفت :“ قربان ! مردم این سرزمین ، انسان های بی خردی هستند . چون خود عرضه ی هیچ کاری را ندارند . هر غریبه ای وارد شهربشود او را پادشاه خود می کنند تا شهرشان را آباد کند „. ورزنگ که از حرف های او سردرنمی آورد گفت :“ خب ، این که بد نیست „. پسرک پاسخ داد :“ چرا ! بد است . چون آنان او را فقط یک سال پادشاه خود می کنند . پادشاه به جای آباد کردن این سرزمین به عیش و نوش می پردازد و یک سال او پایان می یابد . سپس او را به بیابان “ هلاک “ می برند وآن جا رهایش می کنند تا از گرسنگی و تشنگی بمیرد . سپس منتظر می شوند تا غریبه ی دیگری به شهر بیاید . این داستان سالیان سال است که ادامه دارد
ورزنگ به فکر فرو رفت . او عمری را در آرزوی آزادی به سر برده بود اما حالا طور دیگری اسیر شده بود . او آن شب را تا صبح نخوابید و فکر کرد
صبح شد . دستور داد اسبش را زین کنند تا به بیابان هلاک برود . آن جا بیابان وسیعی بود . او خوب به آن جا نگاه کرد .سپس به قصر بازگشت و دستور داد همه حاضر شوند . ورزنگ فهمید که علت بدبختی مردم همین بیابان است . پس رو کرد به مردم و گفت :“ از امروز همه باید در این بیابان کار کنند . کارگران گوش به فرمان معماران دهند و کشاورزان و آبیاران گوش به فرمان آبادگران باشند “
سپس جلسه ای با معماران و آبادگران گذاشت . او نقشه ای برای بیابان طراحی کرد و دستور داد همه باید روز و شب کار کنند . او از کارهای سخت باکی نداشت . خود هم دوشادوش مردم به کار و تلاش پرداخت
او حتی یک روز را هم به عیش و نوش در قصر نپرداخت
روزها و شب ها سپری شدند . رفته رفته ، بیابان هلاک به شهری آباد ، تبدیل شد . او دستور داد تا هنگام شب ، شهر را چراغان کنند . او می خواست جشنی برای گشایش آن شهر بر پا کند . او هنگام ظهر خسته و کوفته به قصر بازگشت . دید همگی مشاوران و بزرگان در قصر جمع شده اند. وزیر جلو آمد و گفت :“ قربان ! روز موعد فرا رسیده . یک سال است که شما به این سرزمین آمده اید . اکنون باید به همراه ما بیایید „. سپس تاج را از سر او برداشتند و او را به طرف بیابان هلاک بردند . اما وقتی رسیدند اثری از آن بیابان بی آب و علف ندیدند . مردم ، شهر نو را آذین بسته بودند و با ورود او شروع به شادی کردند
سرزمین آن ها با تلاش خود و پادشاه آباد شده بود . آ نان رسم شوم خود را کنار گذاشتند و ورزنگ را که برده ای خردمند و کوشا بود ، برای همیشه به پادشاهی خود برگزیدند