شربت شادى

گوینده خانم سیدیان

 

 

شربت شادی

به نام خدای برف و باران . وسط یک شهر بزرگ ، با خانه های جور واجور و آدم های خوب و بد ، بازرگانی ثروتمند زندگی می کرد .
بازرگان ، تجارت می کرد . او سرزمین های زیادی را دیده بود و از راه تجارت ، ثروت زیادی یه دست می آورد . بازرگان به هر سرزمینی می رفت سوغات می آورد
سالی از راه دریا به چین رفت و سود خوبی کرد . او از آن جا شربت شادی سوغات آورد . می گفتند هر کس از آن بخورد غصه هایش را فراموش می کند
مدتی گذشت و بازرگان از سفر بازگشت . دوستان و آشنایانش به دیدار او آمدند . بازرگان مرد مهمان نوازی بود هرکس به خانه او می آمد از ائ پذیرایی خوبی می کرد به طوری که همه دوست داشتند برای مهمانی به خانه ی او بروند
اما مشکلی بازرگان را رنج می داد . او در خانه پسری چاق و بی عرضه داشت که همیشه برای او دردسرمی آفرید . چشمان پسرک چپ بود و همه چیز را دوتا می دید . مشکل بینایی او ، دردسر بازرگان را بیشتر می کرد
آن روز ، پسرک از مهمانان پدرش پذیرایی می کرد . اما چون همه چیز و همه کس را دوتا می دید ، مشکل درست می شد . مثلا بشقاب میوه ی کسی را جلوی دیگری می گذاشت . یا کفش های مهمانان را اشتباه جفت می کرد . گاهی به جای آن که آب را داخل لیوان بریزد ، آن را روی لباس مهمان می ریخت . بازرگان ، مدام عصبانی می شد . او از دست پسرک و کارهایش به تنگ آمده بود
خلاصه ، کمی گذشت و مهمان ها کم کم رفتند . هنگام ظهر بود . یکی از تاجران بزرگ شهر به دیدار بازرگان آمد . آن تاجر، به تازگی از سفر آمده بود . او از سفر هند برمی گشت . اما هنگام برگشت ، کشتی او غرق شده بود و همه ی سرمایه اش زیر آب رفته بود
آن تاجر بسیار غمگین بود . او دیگر سرمایه ای نداشت . بازرگان کنارش نشست و به درد دل او گوش کرد . بازرگان به او گفت :“ غصه نخور دوست من ! تو تاجر بزرگی هستی . باز هم می توانی با تلاش ، سرمایه ات را به دست آوری “
اما تاجر خیلی ناراحت بود . سخنان بازرگان در او تاثیری نمی گذاشت . در این لحظه بازرگان به یاد سوغات چین افتاد . او تصمیم گرفت با جرعه ای از شربت شادی ، دوستش را شاد کند
بازرگان پسرش را صدا زد . پسرک در حالی که دهانش پر از غذا بود جواب داد :“ بله پدر !“ بازرگان گفت :“ به اتاق من برو و آن شیشه ای که در طاقچه گذاشته ام بیاور. دقت کن آن را نیاندازی !“
پسرک به اتاق پدرش رفت و طاقچه را نگاه کرد . او مثل همیشه دو شیشه دید . پیش پدرش آمد و گفت :“ پدر ! کدام یک را بیاورم ؟ هر دوی آن ها شبیه هم است „. بازرگان نمی خواست تاجر متوجه مشکل پسرک شود . او با خنده و خجالت گفت :“ آه درست می گویی پسرم ! آن جا دو شیشه هست . یکی را بشکن و دیگری را بیاور“
بازرگان فکر می کرد با این دروغ می تواند جلوی دوستش آبرو داری کند . پسرک سنگی برداشت و به اتاق رفت . سپس نشانه گرفت و سنگ را پرتاب کرد . اتفاقا سنگ به شیشه خورد و شیشه شکست و شربت شادی روی زمیت ریخت
او نزد پدرش برگشت و گفت :“ پدر! خیلی عجیب است !“ بازرگان گفت :“ چی عجیب است دلبندم ؟“ پسرک پاسخ داد :“ من با یک سنگ زدم اما نمی دانم چرا هر دو شیشه شکست “
بازرگان با دست به پیشانی خود زد و گفت :“ وای خدایا … ! از دست این پسر و آن چشم های چپش چه کنم ؟“ تاجر با دقت به چشم های پسرک نگاه کرد . او تازه فهمید موضوع از چه قرار است . تاجر دیگر نتوانست جلوی خنده ی خود را بگیر آن قدر خندید که از خنده روی زمین افتاد
به طوری که غم خود را به کلی فراموش کرد . بعد که خنده اش تمام شد ، رو کرد به بازرگان و گفت :“ دوست عزیز! او را سرزنش نکن . تو به هدفت رسیدی . تو می خواستی مرا با آن شربت خوشحال کنی اما دیگر نیازی به آن نیست „. سپس هر دو با صدای بلند شروع به خنده کردند