شير و شتر

گوینده خانم سیدیان

 

 

شیر و شتر

به نام خدای باد و سبزه زار ، پشت اقیانوس گرم جنوب ، جنگلی سرسبز بود . این جنگل سلطانی داشت
سلطان جنگل ، شیر قوی و بزرگی بود . این شیر با بقیه شیرها فرق داشت . شیر بسیار مهربان بود . او هرگز حیوانی را شکار نمی کرد
غذای او میوه ها و سبزی های جنگل بود . او حیوانات را دوست داشت و به آنها صدمه نمی زد و به بقیه ی درندگان جنگل نیز اجازه نمی داد به دیگر حیوانات حمله کنند . همه ی درندگان این جنگل مثل خرس ها ، پلنگ ها ، ببرها و گرگ ها گیاه خوار بودند . آنان به دستور شیر ، حق شکار نداشتند
روزها با صلح و صفا می گذشت . روزی از روزها ، شتری به جنگل آمد . او از دست صاحب بی رحم خود ، فرار کرده بود . شتر ، حیوان زحمت کشی بود . اما صاحبش او را می زد و از او بسیار کار می کشید
درندگان جنگل ، بوی حیوان غریبه ای را احساس کردند . شیر، غرشی کرد . شتر پا به فرار گذاشت . وقتی وسط جنگل رسید ، دید درندگان ، دور او جمع شده اند . شتر خیلی ترسید . او خیال کرد دیگر کارش تمام است و آنان او را خواهند خورد . او از قانون جنگل خبر نداشت
شیر جلو آمد و پرسید :“ تو چه حیوانی هستی ؟ درنده ای یا گیاه خوار؟ اگر درنده هستی باید بدانی که در این جنگل ، کسی حق شکار دیگری را ندارد „. شتر از ترس زبانش بند آمده بود
او تا آن موقع شیر ندیده بود. گفت :“ قربان من شتر هستم و گیاه خوارم „. شیر، سری تکان داد و گفت :“خوب است ! کسی با تو کار ندارد ! آرام باش !“ شتر بیشتر تعجب کرد . او ابتدا باورش نمی شد
اندکی گذشت و فهمید که شیر راست می گوید و در آن جنگل ، حیوانات درنده با بقیه کاری ندارند . شتر احساس راحتی کرد . او تصمیم گرقت در آن جنگل زندگی کند
روزها شتر پیش شیر می رفت و از دیدنی های شهر برای او تعریف می کرد.او هر روز با شیر صمیمی تر می شد . در این میان ، خرس حسودی می کرد . او روزی پیش بقیه درندگان رفت و گفت :“ می بینید که این شتر چقدر با شیر صمیمی شده است ؟ شیر دیگر توجهی به ما نمی کند „. بقیه حیوانات به حرف او گوش نکردند
شتر، هر روز از علف های تازه ی جنگل می خورد و چاق و چاق تر می شد
خرس مدت زیادی گوشت نخورده بود . او نقشه ای کشید تا او را شکار کند و بخورد
او یک روز سراغ شتر رفت و به او گفت :“ دوست عزیز ! می خواهم با تو صحبت کنم . بیا به جای خلوتی برویم „. او شتر را زیر درختی برد و گفت :“ این قدر ساده لوح نباش ! شیر می خواهد تو را فریب دهد . او می خواهد تو هر روز چاق تر شوی تا تو را بخورد „. شتر گفت :“ راست می گویی ؟ حالا من باید چه کار کنم ؟“ خرس گفت :“ تو گردن و پاهای قوی ای داری . در فرصتی مناسب ، به او حمله کن و او را از بین ببر . آن گاه تو سلطان جنگل می شوی „. شتر گفت :“ نه ، من جرأت این کار را ندارم “
خرس گفت :“ نترس ، این شیر، آن قدر علف و میوه خورده که قدرت خود را از دست داده است . تو می توانی پیروز شوی . اما باید این راز پیش تو مخفی بماند “
شتر بیچاره ، حرف های خرس را باور کرد . اما از این کار بسیار می ترسید . ترس زیاد باعث شد که او هر روز ، لاغر و لاغرتر شود .
روزی شیر از او پرسید :“ چرا تو این قدر لاغر شده ای ؟“ شتر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت . خرس فهمید او جرأت خود را ازدست داده و به شیر حمله نمی کند . پس نقشه اش را عوض کرد . او تصمیم گرفت به شتر تهمت بزند تا شیر به او حمله کند . بنابراین گفت :“ قربان ! این شتر بی چشم و رو، پشت سر شما حرف هایی می زند . او می گوید :“ این شیر، حیوان بی عرضه ای است . او ترسوست و جرأت شکار ندارد . به همین دلیل فقط گیاه می خورد “
شیر عصبانی شد و به شتر گفت :“ آیا او راست می گوید ؟ شتر از ترس چیزی نگفت . شیر از سکوت او عصبانی شد و برخاست تا او را از بین ببرد “
در این لحظه سنجابی جلو آمد و گفت :“ قربان او بی گناه است . خرس دروغ می گوید „. سپس همه ماجرا را تعریف کرد . خرس با ترس گفت :“ نخیر قربان ! خوش دروغ می گوید . حرف این سنجاب ضعیف را باور نکنید „. سنجاب گفت :“ نه من راست می گویم . من آن روز در سوراخ تنه ی آن درخت بودم وتمام حرف های آنها را شنیدم “
شیر از شتر پرسید :“ آیا سنجاب راست می گوید ؟“ شتر گفت :“ بله قربان ! راست می گوید “
شیر به خرس حمله کرد و او را از پای درآورد و جنگل برای همیشه در صلح و صفا باقی ماند