عاقبت ساده لوحى

گوینده خانم سیدیان

 

 

عاقبت ساده لوحی

 

به نام خدای نیلوفر و صبح . در دوردست های دور ،پشت تپه های پوشیده از چمن ، برکه ای بود پر از ماهی های رنگارنگ . صبح ها ،خورشید هنگام طلوع ، به برکه می تابید . نور آفتاب ، کف برکه را روشن می کرد و آب برکه به آرامی گرم می شد. ماهی های زیبا ، با تابش و گرمای آفتاب بیدار می شدند و روز خودشان را شروع می کردند
در این برکه ، جانوران دیگری هم زندگی می کردند . مثل غورباقه ، لاک پشت ، خرچنگ ، سنجاقک و بعضی حشرات دیگر . جانوران برکه با هم دوست بودند . ماهی ها باهم بازی می کردند . غورباقه در زیر آفتاب ، خودش را گرم می کرد و خرچنگ ، چنگال هایش را تیز می نمود . خلاصه ، همه زندگی آرام و خوبی داشتند
در بین ماهی ها ، ماهی قرمز و تپلی بود . ماهی قرمز، خیلی بازیگوش و ساده دل بود . او خیلی زود فریب می خورد . هر چه دوستانش او را پند می دادند ، فایده ای نداشت . او نمی توانست دست از سادگی خود بردارد
روزی از روزها ، لک لک پیری از آن جا می گذشت . چشمش از آن بالا ، به برکه افتاد . لک لک مدت ها غذای درستی نخورده بود . او کنار برکه نسشت . خوب به داخل آن نگاه کرد
ماهی ها با دیدن لک لک پایین رفتند و مخفی شدند . تنها ماهی ای که با خیال راحت شنا می کرد ، ماهی قرمز بود . لک لک وقتی او را دید ، دهانش آب افتاد . با خود گفت :“ چقدر این ماهی تپل ، خیره سر و نترس است . همه ی ماهی ها فرار کرده اند اما او هنوز مشغول بازیگوشی است . چه بهتر ! من هم او را شکار می کنم “
لک لک ، پیر و ضعیف شده بود . او می دانست که نمی تواند به سادگی او را شکار کند . به همین دلیل نقشه ای کشید . لک لک پیر ، قیافه ی غمگینی به خود گرفت و شروع به گریه کرد
ماهی قرمز ، نزدیک رفت و گفت :“ سلام ! چرا گریه می کنی ؟“ لک لک پیر گفت :“ سلام ماهی زیبا ! من خیلی غمگین هستم …. “ ماهی قرمز پرسید :“ مگر چه شده ؟ چرا غمگین هستی ؟“ لک لک پیر پاسخ داد :“ من تا حالا ماهی های زیادی را شکار کرده ام . اکنون خیلی پشیمان هستم . هر وقت ماهی ای می بینم دلم می خواهد از او و دوستانس معذرت بخواهم . خواهش می کنم می کنم به کمک کن !“
ماهی قرمز ساده لوح دلش برای او سوخت . پرسید :“ چه کمکی از من برمی آید ؟“ لک لک پیر گفت :“ برو همه ماهی ها را جمع کن تا من از همگی آن ها معذرت بخواهم „. ماهی قرمز سراغ بقیه رفت و ماجرا را گفت . اما هیچ کسی حرف لک لک پیر را باور نکرد . ماهی قرمز ناراحت شد و گفت :“ او دارد گریه می کند و پشیمان است ! چرا حرفش را باور نمی کنید ؟“
سپس نزد لک لک پیر رفت و گفت :“ کسی حرف تو را باور نمی کند . من چه کار کنم ؟“ نقشه ی لک لک پیر نگرفت . او با خود گفت :“ مثل اینکه غیر از این ماهی قرمز ، بقیه گول حرف های مرا نمی خورند „. او کمی فکر کرد . نقشه ی دیگری به ذهنش آمد . رفت و طنابی آورد و گفت :“ خب ماهی زیبا ! حال که آن ها حرف مرا باور نمی کنند این طناب را دور منقار من ببند تا خیال شان آسوده باشد که من نمی توتنم آن ها را بخورم “
ماهی قرمز قبول کرد . لک لک پیر سرش را پایین آورد تا طناب را به او بدهد . در این لحظه لک لک پیر ، ماهی قرمز بیچاره را گرفت . ماهی قرمز فریاد می زد و کمک می خواست اما دیگر سودی نداشت . او سزای ساده لوحی خود را دید