الاغ نادان

گوینده خانم سیدیان

 

 

الاغ نادان

 

به نام خدای راستی و درستی . روزی روزگاری دهقانی زحمت کش در روستایی دورافتاده زندگی می کرد . او خانه ای کاهگلی داشت . دهقان ، روز و شب کار می کرد تا شکم خود و خانواده اش را سیر کند . دهقان ، الاغ لاغری داشت او هر روز سنگ نمک بار الاغ می کرد و به روستا می آورد و آن ها را می فروختدهقان باید با الاغش از رودخانه می گذشت و به نمک زار می رسید . در آن جا تا عصر ، سنگ نمک جمع می کرد و به روستا می آورد . این کار خیلی طاقت فرسا بود . هم برای دهقان هم برای الاغ
الاغ با خارپشتی دوست بود . روزی خارپشت الاغ را در نمک زار دید که بار سنگینی بر پشت خود دارد . خارپشت به او سلام کرد و از او پرسید :“ دوست من چرا این قدر لاغر و ناتوان شدی ؟“ الاغ آهی کشید و گفت :“ مگر نمی بینی این دهقان چقدر از من کار می کشد و چه بار سنگینی را پشت من می گذارد ؟“ خارپشت پرسید :“ بارت چیست ؟“ او گفت :“ سنگ نمک “ . بعد ادامه داد :“ من هر روز باید با این بار از رودخانه عبور کنم و آن را به روستا ببرم . گویا تا وقتی جان دارم باید این کار را هر روز تکرار کنم „. خارپشت دلش به حال او سوخت . او برای راحتی دوستش نقشه ای کشید
خارپشت به الاغ گفت :“ ناراحت نباش دوست عزیز ! سرت را نزدیک بیار . من نقشه ای دارم „. الاغ به دهقان نگاهی کرد . او مشغول جمع آوری سنگ نمک بود
او سرش را پایین آورد و گفت :“ بگو ! می شنوم “ خارپشت گفت :“ آیا تو گفتی که هر روز باید از رودخانه عبور کنی ؟“ الاغ سری تکان داد و پاسخ داد :“ آری ، هر روز “
خارپشت گفت :“ خوب است …….! هنگامی که به رودخانه رسیدی و خواستی از رودخانه عبور کنی ، یک لحظه درآب بنشین و بارت را به آب بزن . آن وقت سنگ نمک ها در آب حل می شوند و کمی بارت سبک تر می شود „. الاغ خوشحال شد و گفت :“ چه فکر خوبی ! چرا این فکر به ذهن خودم نرسیده بود ؟“
الاغ منتظر شد تا بارش آماده شود . دهقان جلو افتاد و به سمت رودخانه حرکت کرد . وقتی از رودخانه می گذشتند ، الاغ درون آب نشست و بارش خیس شد . او دید بارش سبک شده و با خوشحالی به راه ادامه داد . اوازاین نقشه خیلی راضی بود و تصمیم گرفت همیشه این کار را بکند الاغ آن شب را با آسودگی خوابید و منتظر فردا شد
صبح روز بعد ، زن دهقان به او گفت :“ امروز باید به روستای خواهرم بروی و پشم هایی را که برایم خریده بیاوری „.
دهقان مجبور شد آن روز ، کارش را تعطیل کند و به آن روستا برود . اتفاقأ راه آن روستا نیز از رودخانه می گذشت .
رفتند و رفتند تا به آن روستا رسیدند و پشم ها را تحویل گرفتند
دهقان پشم ها را روی الاغ گذاشت و آن را با طناب بست . بارپشم بزرگ و سنگین بود .آن ها به طرف روستای خود راه افتادند. الاغ به سختی بار را می برد . او به امید آن بود که زودتر به رودخانه برسد و بار خود را به آب بزند
وقتی به رودخانه رسیدند ، الاغ مثل دیروز وسط آب نشست و پشم ها خیس شدند . اما این دفعه ، بار او خیلی سنگین تر شد . او نمی دانست که نمک با پشم فرق دارد و پشم وقتی خیس شود سنگین تر می گردد . او به سختی بار پشم را به خانه رساند . تازه وقتی رسید به خاطر خیس کردن پشم ها از دهقان و زنش کتک هم خورد . اما برایش درسی شد که همیشه کار خود را درست انجام دهد