پاداش زیرکی

گوینده خانم سیدیان

پاداش زیرکی

به نام خدای کویر و اقیانوس . در یک دشت وسیع ، موشی با مادرش زندگی می کرد . موش ، صحرا را دوست نداشت . او دلش می خواست به روستا برود . موش از سرما و گرمای بیابان خسته شده بود . او می خواست یک موش خانگی باشد ، نه یک موش صحرایی
روزی بار سفر بست و به مادرش گفت :“ من دیگر این لانه ی کوچک را دوست ندارم . دلم می خواهد به روستا بروم و برای خودم یک لانه ی خوب پیدا کنم “
مادرش اول مخالفت کرد . اما بعد گفت :“ زندگی در روستا راحت تر از اینجا نیست . آن جا هم مشکلات زیادی هست . گربه ها و مارهای زیادی دارد . ولی موش به نصیحت مادرش گوش نمی کرد و می گفت که تصمیم خود را گرفته است
موش به طرف روستا به راه افتاد . از دشت ها ، نهرها و جنگل ها گذشت تا به روستا رسید . هوا دیگر تاریک شده بود . او شب را زیر سنگی سپری کرد
فردا صبح بیدار شد و به امید پیدا کردن لانه ای ، کوچه های روستا را گشت . کمی راه رفت و خسته شد . خواست استراحت کند که گربه ای به او حمله کرد و او را دنبال نمود . موش پا به فرار گذاشت . او تا آن روز گربه ندیده بود
موش خیلی ترسید . همین طور که می دوید سوراخ دیواری را دید . سوراخ دیوار به باغی راه داشت . سریع داخل سوراخ رفت
او عرق پیشانی اش را پاک کرد و نفس راحتی کشید . کمی که حالش سر جا آمد به اطرافش نگاه کرد . باغ خیلی یزرگ بود و درختان گردوی زیادی در آن بود . روی زمین را نگاه کرد . دید مقدار زیادی گردو روی زمین ریخته است . یکی را برداشت و شروع به خوردن کرد
آن باغ ، برای کدخدای روستا بود . سگ کدخدا در باغ خوابیده بود . وقتی بوی موش به بینی اش رسید از خواب بیدار شد و پارس کرد . موش گردو را زمین انداخت و دوباره پا به فرار گذاشت . اما سگ دست بردار نبود . سگ دنبال تفریحی برای خود بود و دنبال کردن یک موش برایش لذت داشت
غروب شد ولی موش هنوز لانه ای پیدا نکرده بود . او آن شب را در سوراخ ناودان خانه ای گذراند
آفتاب طلوع کرد و موش بیدار شد . او دوباره به باغ رفت . ولی این بار حواسش را جمع کرد . آن باغ ، جای خوبی بود ولی خطراتی هم داشت . این بار تصمیم گرفت ، به خانه ی کدخدا سری بزند. او از راه باغ به طرف خانه رفت . در گوشه ای از خانه ، سوراخی دید که در جای خلوتی قرار داشت
اما سوراخ خیلی کوچک بود و او نمی توانست از پان جا وارد خانه شود بنابراین شروع به کندن سوراخ کرد
او با زحمت زیاد ، سوراخ را کند . روزها گذشت و سوراخ تبدیل به لانه ای خوب شد . جالب تر این که لانه از یک طرف به باغ راه داشت و از طرف دیگر به انبار خانه . داخل انبار ، پر بود از کیسه های گندم و گردو . موش خدا را شکر کرد که به آرزویش رسیده است
مدت ها گذشت . او هر روز یک گردو از انبار برمی داشت و می خورد . بعد با احتیاط داخل باغ قدم می زد . اما این خوشی طولانی نبود
از لانه اش بیرون آمد . وقتی برگشت دید ماری بزرگ و خطرناک در لانه ی او جا خوش کرده است . سر موش از ناراحتی گیج رفت . خواست او را از لانه خود بیرون کند اما تصمیم گرفت ابتدا با مادرش مشورت نماید
موش به صحرا بازگشت . مادرش به او گفت :“ من که به تو گفته بودم آن جا خطرات زیادی هست . تو توان مبارزه با مار سیاه را نداری . بهتر است آن جا را رها کنی و دوباره به صحرا برگردی “
موش گفت :“ نه ، هرگز ! من زحمت زیادی کشیده ام تا آن لانه را درست کنم . اجازه نمی دهم او به راحتی لانه مرا بگیرد . من او را از بین خواهم برد “
موش به روستا آمد تا چاره ای بیاندیشد . وقتی به لانه اش رسید ، شنید که زن کدخدا با نگرانی می گوید در خانه ، ماری سیاه دیده و دیگر در آن خانه نمی ماند . کدخدا از سخنان همسرش کلافه شد . او به باغ رفت و زیر سایبان خود خوابید . موش فرصت را مناسب دید و دنبال مار گشت . اتفاقاً دید مار زیر سایه ی بوته ای خوابیده است . موش روی سینه ی کدخدا پرید
کدخدا با عصبانیت از خواب بیدار شد ولی دوباره خوابید
او چند بار این کار را تکرار کرد . کدخدا چوبی برداشت و به دنبال موش دوید . موش هم به طرف مار رفت . او جای مار را به کدخدا نشان داد . کدخدا بسیار ترسید . او به مار حمله کرد و با چند ضربه او را کشت . موش خدا را شکر کرد و به لانه خود برگشت