پادشاه خودخواه

گوینده خانم سیدیان

 

پادشاه خودخواه

به نام خدای طلوع و غروب . در زمان های قدیم ، سرزمینی رویایی بود . این سرزمین پادشاه قدرتمندی داشت . او بسیار خودخواه و خوش گذران بود . مردم از ظلم او رنج می بردند . پادشاه فقط به فکر خودش بود . مردم گرسنگی می کشیدند اما او غذاهای مختلف می خورد . پادشاه ، قصرهای گوناکونی داشت . یکی از قصرهای او از شیشه و آینه بود . این قصر در وسط دریاچه ای قرار داشت . کنار آن ، آبشار زیبایی بود و مرغابیان زیادی اطراف آن شنا می کردند . این مرغابی ها ، غذای اصلی مردم بودند . مردم از گوشت و تخم آن مرغابی ها استفاده می کردند . پادشاه ، روزها به قصر شیشه ای خود می رفت و استراحت می کرد . او سکوت و آرامش آن قصر و دریاچه را با هیچ چیز عوض نمی کرد . اگر در آن لحظه کسی به او خبر بدی می داد او را به دست جلاد می سپرد
پادشاه وزیر دانایی داشت . او غم خوار مردم بیچاره بود . وزیر همیشه می کوشید در موقع عصبانیت پادشاه ، او را آرام کند . زیرا ممکن بود او هر تصمیمی بگیرد وجان انسان بی گناهی به خطر بیفتد . روزی از روزهای بهار ، پادشاه و وزیر به قصرشیشه ای رفتند . آن دو بر تختی لب آب نشستند . پادشاه ، صندوقچه ی جواهرات خانوادگی خود را هم آورده بود . او تک تک جواهرات را به وزیر نشان می داد . پادشاه ، انگشتر قیمتی ای را برداشت و گفت:“ این انگشتر از اجدادم به من رسیده است و نشان سلطنتی ماست . به نگین آن خوب نگاه کن . نام پادشاهان قبل روی آن نوشته شده … “
ناگهان انگشتر از دست پادشاه داخل آب افتاد . مرغابی سیاهی ، درخشش آن را در زیر آب دید و خیال کرد ماهی است . سریع زیر آب رفت و انگشتر را قورت داد . پادشاه نفهمید . او نگران شد فریاد کشید :“ وای …! انگشتر سلطنتی …!“
وزیر می دانست که اینک پادشاه تصمیم عجولانه ای خواهد گرفت . با خود گفت :“ تا دیر نشده باید او را آرام کنم وگرنه الان دستوری می دهد “
وزیر برخاست و گفت :“ سرورم شما آرام باشید . من به شما قول می دهم تا فردا انگشتر را پیدا کنم „. سپس دستور داد پادشاه را به قصر خود در شهر ببرند
او فرمان داد آن مرغابی سیاه را بگیرند . نگهبان ها با قایق به دریاچه رفتند و آن مرغابی را به دام انداختند . وزیر آن مرغابی را کشت و انگشتر را از شکمش بیرون آورد . سپس مرغابی را به پسر بچه یتیمی داد
پادشاه آرام و قرار نداشت . او مدام به این طرف و آن طرف می رفت و فریاد می کشید :“ اگر آن انگشتر پیدا نشود همه ی شما بی عرضه ها را خواهم کشت „. آن شب ، پادشاه تا صبح نخوابید و مدام فریاد زد
صبح روز بعد ، وزیر به قصر آمد . پادشاه ، سراسیمه به طرفش دوید و گفت :“ انگشتر را پیدا کردی ؟“ وزیر اشاره ای کرد . طبقی را آوردند که انگشتر داخل آن بود . پادشاه با خوشحالی دوید و آن را برداشت . او انگشتر را به دستش کرد و گفت :“ هرگز آن را از خودم دور نمی کنم „. سپس رو کرد به وزیر و گفت :“ چطور آن را پیدا کردی ؟ آن دریاچه بسیار عمیق است „. وزیر پاسخ داد :“ من آن را پیدا نکردم. چون ممکن نیست کسی بتواند به ته آب برود . این کار را یک مرغابی کرد „. پادشاه تعجب کرد و پرسید :“ آیا تو به یک مرغابی دستور دادی که آن را از ته دریاچه بیرون آورد ؟“
وزیر گفت :“ خیر قربان ! وقتی انگشتر از دست شما افتاد ، مرغابی ای آن را خورد . من آن مرغابی را پیدا کردم و کشتم و انگشتر را از داخل شکمش بیرون آوردم „. پادشاه پرسید :“ پس چرا همان موقع این کار را نکردی ؟“ وزیر پاسخ داد :“ اگر به شما می گفتم که مرغابی انگشتر شما را خورده ، شما دستور می دادید همه ی مرغابی ها را بکشند تا آن را پیدا کنید . اما من با صبر و حوصله و جست و جو ، همان مرغابی را پیدا کردم و کشتم „. پادشاه گفت :“ مگر چه عیبی داشت که من دستور می دادم همه ی آن ها را بکشند ؟“
وزیر گفت :“ قربان ! این مرغابی ها غذای مردم این سرزمین هستند . هیچ حیوان و پرنده ی دیگری در این سرزمین نیست . اگر این کار را می کردید ، مردم از گرسنگی تلف می شدند “
پادشاه دوباره به انگشتر نگاه کرد و گفت :“ مهم نیست ! خب حالا که انگشتر را پیدا کردی دستور می دهم هر چه بخواهی به تو بدهند “
وزیر جواب داد :“ سرورم ! من هیچ چیزی نمی خواهم فقط یک خواهش دارم „. پادشاه گفت :“ بگو ! هر چیز باشد می پذیرم „. وزیر جلو آمد و گفت :“ سرورم ! از شما می خواهم که هرگاه خواستید دستوری بدهید قبل از آن کمی فکر کنید . چون هنگام عصبانیت ، انسان نمی تواند درست تصمیم بگیرد . امکان دارد در همان لحظه به کسی ظلمی بشود “
پادشاه لحظه ای به فکر فرو رفت . او دید وزیر درست می گوید . پادشاه از آن روز تصمیم گرفت اخلاق بدش را کنار بگذارد و قبل از هر دستوری ابتدا فکر کند