داستان نی نی سنجاب ها

گوینده خانم سجادیان

داستان نی نی سنجاب ها

چند روز پيش، ني ني سنجابها به دنيا آمد و سنجاب کوچولو صاحب يک برادر شد. ني ني سنجاب ها خيلي ريزه ميزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از

ديدن برادر کوچولوي خودش خيلي خوشحال شده بود. مي خواست بغلش کند و با او  بازي کند اما مامان سنجابه اجازه نمي داد و  مي گفت ني ني  هنوز خيلي کوچک است. بايد صبر کني تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازي کند.

سنجاب کوچولو مي خواست با مامان بازي کند اما مامان هم نمي توانست با سنجاب کوچولو بازي کند چون دائما ني ني را بغل کر ده بود. سنجاب کوچولو مدتي رفت توي اتاقش و با اسباب بازيهاش بازي کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.

بابا سنجابه از راه رسيد. سنجاب کوچولو دويد تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازي کند. ولي وقتي نشست ني ني سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسيدن و بازي کردن با ني ني سنجابه .

سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توي اتاقش و روي تختخوابش خوابيد و پتو را روي سرش کشيد. مدتي گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بيا.

سنجاب کوچولو جواب نداد.

بابا صدا زد „سنجاب بابا“ بيا فندق پلو داريم.

سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد.

مامان و بابا آمدند پيش سنجاب کوچولو ولي ديدند سنجاب کوچولو غصه مي خورد.

 بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم…

ولي سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد.

مامان گفت عزيزکم سنجابکم.

لبهاي سنجاب کوچولو گريه اي شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست نداريد .فقط ني ني را دوست داريد.

مامان و بابا سرشان را انداختند پايين و يک کمي فکر کردند . بعد دوتايي باهم دستهاي سنجاب کوچولو را گرفتند و از روي تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابي تابش دادند. سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توي هوا تاب دادند. حالا ديگر سنجاب کوچولو بلند بلند مي خنديد.

يک دفعه، صداي گريه ي ني ني سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازي مي کردند. سنجاب کوچولو دلش براي ني ني شان سوخت و گفت مگر صداي گريه ي ني ني را نمي شنويد؟ بياييد برويم ساکتش کنيم.

حالا مامان  و بابا و سنجاب کوچولو سه تايي با هم رفتند ني ني سنجابه را ساکت کنند.