درخت امید

گوینده خانم سیدیان

 

 

کتاب درخت امید

به نام خدای زندگی و شقایق . روزی بود روزگاری . سرزمین هایی بودند در صلح و صفا و سرزمین هایی در جنگ و نابرابری . در این بین سرزمینی بود با قله های  پر از برف و دره های  پر از شکوفه به نام “ ایران “ .

ایران ، جنگجوهایی جوانمرد و مردمی مهربان داشت . دریانوردان و تاجران کشورهای دیگر به ایران می آمدند و سوغات و خاطرات خوبی به کشور خود می بردند . ایران ، کشوری آباد بود . کشت زارهای وسیع و معادن طلای زیادی داشت . در همسایگی ایران ، کشورهایی بودند به ایران حسودی می کردند . یکی از آن کشورها “ روم “ بود .

پادشاه خودخواه “ روم „، تصمیم گرفت به ایران حمله کند . او به یکی از فرماندهان شجاع خود دستور حمله داد . فرمانده ی شجاع از دستور سرپیچی کرد و گفت :“ چرا باید به مردمی که با ما دشمنی ندارند حمله کنیم ؟“ پادشاه  „روم “  وقتی دید او از فرمان سرپیچی می کند: “  گفت ایران کشور ثروتمندی است . ما باید ثروت آنان را چنگ بیاوریم . تو نیز باید اطاعت کنی . می فهمی ؟“  فرمانده گفت : “ من هرگز با کسی که با من دشمنی ندارد ، نخواهم جنگید „.

پادشاه می دانست که پیروزی او فقط به دست فرمانده ممکن است .او نقشه ی پلیدی کشید. پادشاه دستور داد همسر و فرزند او را زندانی کنند . او به فرمانده گفت:“ اگر از دستور سرپیچی کنی همسر و فرزندت را خواهم کشت “ . فرمانده ی شجاع ، چاره ای جز اطاعت نداشت .

فردای آن روز ، او به همراه سپاه خود ، آماده ی حمله شد . پادشاه سرش را نزدیک گوش او آورد و گفت : “ مطمئن باش اگر با دست پر برنگردی ، دیگر خانواده ات را نخواهی دید „.

بغض گلوی فرمانده را گرفت . سرش را به آسمان بلند کرد و از خدای خود ، کمک خواست . سپس دستور حرکت داد . سپاه او از دشت ها و رودها گذشتند تا به ایران رسیدند .

جنگ سختی در گرفت . روزها وشب ها گذشت و آتش جنگ ، هم چنان زبانه می کشید . بالاخره سپاه روم شکست خورد و فرمانده ی شجاع ،اسیر شد . جنگجویان ایرانی ، او را با احترام ، سواراسبی کردند ونزد پادشاه ایران بردند . فرمانده ، آوازه ی جوانمردی ایرانیان را شنیده بود . او وارد قصر شد . پادشاه ایرانی به او سلام کرد و از او پذیرایی نمود . فرمانده از مهربانی او و سربازان ایرانی تشکر کرد .

پادشاه گفت : “ اگر خواسته ای داری بگو “ . فرمانده پاسخ داد : “ خواسته ای ندارم جز این که یکی از درخت های قصر خود را به من بدهید “ . پادشاه از خواسته ی او تعجب کرد ، اما پذیرفت . با هم به باغ قصر رفتند . پادشاه گفت : “ هر کدام را که می خواهی انتخاب کن “ .

اودرختان شاداب و سر سبز میوه را نگاه کرد . ولی سراغ درختی خشکیده و کوچک در گوشه ای رفت . دستی به برگ های خشک آن زد و گفت :“ من همین درخت را انتخاب می کنم „. تعجب پادشاه بیشتر شد ولی آن درخت را به او بخشید .

فصل تابستان سپری شد . پاییز از راه رسید . فرمانده ی شجاع ، هر روز پای درخت خشکیده اش می آمد و به امید آزادی و زنده ماندن خانواده اش می گریست . پادشاه از پشت پنجره ، او را تماشا می کرد . رفتار فرمانده برای او خیلی عجیب بود .

پاییز هم سپری شد و سوز و سرمای زمستان آغاز گردید . هر روز برف ها را از روی درخت پایین می ریخت و کنارآن     می گریست . روزی از روزها ، همه با شگفتی دیدند ، درخت خشکیده جوانه زده و به بار نشسته است . پادشاه از حکیم قصر پرسید :“ چگونه ممکن است درختی خشکیده در زمستان به بارنشیند „. حکیم نتوانست جوابی بدهد . پادشاه دستور داد فرمانده را به قصر بیاورند. او از فرمانده پرسید :“ تو چه رازی را در دل پنهان داری ؟ ماجرای این درخت چیست ؟“ فرمانده ، جریان حمله ی خود به ایران و زندانی شدن خوانواده اش را به خاطر طمع پادشاه روم ، تعریف کرد . او گفت :“ من هنوز امیدوارم به وطنم باز گردم و خانواده ام را نجات دهم „.

پادشاه از امید او در حیرت ماند.او دستور داد فرمانده ی شجاع را آزاد کنند. پادشاه برای آزادی خانواه اش نیز چند صندوقچه ی جواهر به او داد .

فرمانده به سمت وطن خود بازگشت . او صندوقچه ی جواهرات را به پادشاه طمع کار روم  داد و خانواده اش را آزاد کرد . آن درخت ، درخت امید نام گرفت و برای همیشه سر سبز باقی ماند .