پند دهقان

گوینده خانم سیدیان

 

پند دهقان

به نام خدای دانا وتوانا . در سرزمین های شمالی ، دهقان پیری زندگی می کرد . او گوسفندان زیاد و مزرعه ی بزرگی داشت . دهقان ، همه ی عمر زحمت کشیده بود . او ثروت خود را از راه تلاش شبانه روزی به دست آورده بود
روزی دهقان بیمار شد و در بستر افتاد . او یک فرزند بیشتر نداشت . دهقان ، تنها پسرش را صدا زد تا با او صحبت کند . او به پسرش گفت :“ فرزندم ! من از دنیا خواهم رفت و همه ثروتم به تو می رسد . اکنون می خواهم وصیت کنم . پس خوب گوش کن !“
پسر ، نوجوانی نادان بود . او گفت :“بگو پدر، من به وصیت تو عمل خواهم کرد „. دهقان ، دست پسرش را گفت و گفت :“ پسرم ! من به دوستم گفته ام گله و مزرعه مرا بفروشد و پول آن را به تو بدهد . من این ثروت را با زحمت فراوانی به دست آورده ام . از اسراف بپرهیز . قدر ثروت خودت را بدان . در خرج کردن آن زیاده روی نکن . با آن ، سرمایه ای برای آسایش فردایت درست نما !“
اندکی بعد دهقان از دنیا رفت . دوست دهقان طبق وصیت ، اموال او را فروخت و پول آن را به پسر داد . پسر با دیدن آن همه سکه ، خوشحال شد . او هر روز مقداری از سکه ها را بر می داشت و سراغ دوستانش می رفت . او تا شب به ولخرجی می پرداخت . پسر ، دوستان خوبی نداشت . او ثروتی را که پدرش با زحمت به دست آورده بود ، هدر می داد
پسر به خاطر خوشحالی دوستانش ، پول ها را بیهوده خرج می کرد . مادرش نگران او بود . گاهی به او پند می داد و وصیت پدرش را به یاد او می آورد . اما پسر نادان گوش نمی داد
روزی مادرش به او گفت :“ پسرم ! در انتخاب دوستانت دقت کن . حالا که همه ی پول هایت را برای آنان خرج می کنی اول آنان را بیازمای . سپس آن ها را برای دوستی برگزین „. پسر گفت :“ آنان دوستان خوبی هستند و همیشه می خواهند با من همراه باشند . ولی حالا که می گویی آن ها را بیازمای قبول می کنم تا به تو هم ثابت شود که آنان دوستان خوبی هستند “
صبح روز بعد ، دوستان او سراغش آمدند . او تصمیم گرفت آن ها را امتحان کند . به دروغ به آن ها گفت :“ دیشب موشی به آشپزخانه ی ما آمد و هاون سنگی ما را خورد „. دوستانش گفتند :“ عجب حتما هاون روغنی بوده است . چون موش ها هاونی را که روغن به آن مالیده شده باشد دوست دارند “
پسر از پاسخ آنان خوشحال شد . او آن روز را هم به ولخرجی گذراند . شب به خانه باز گشت و به مادرش گفت :“ نگفتم که آن ها دوستان خوبی هستند „. مادر گفت :“ آیا آنان را آزمودی ؟“
پسر با اطمینان جواب داد :“ بله من به آن ها گفتم دیشب یه موش ، هاون ما را خورده است . آنان با این که می دانستند چنین چیزی امکان ندارد اما حرف مرا باور کردند „. مادر خندید . پسر گفت :“ چرا می خندی ماد ؟!“. او پاسخ داد :“ به سادگی و نادانی تو می خندم . آن ها به خاطر پول هایت دوست تو هستند . آنان می خواهند با این کار موجب دوستی بیشتر با تو بشوند تا پول هایت را بیشتر خرج کنند “
پسر با عصبانیت پاسخ داد :“ نخیر ! هرگز این طور نیست . آن ها دوستان واقعی من هستند „. مادر سرش را تکان داد وگفت :“ نه پسر جان ! دوست واقعی کسی است که راست بگوید . نه این که دروغ تو را قبول کند “
پسر پند مادر را نپذیرفت . مدت ها گذشت و کم کم سکه های پسر تمام شد و فقیر گشت . دوستانش از او جدا شدند . آنان دیگر برای خوش گذرانی سراغ او نمی آمدند . روزی پسر نزد آنان رفت تا سکه ای قرض کند . همه آنان گفتند که هیچ پولی ندارند که به او قرض بدهند . پسر گفت :“ دیشب موشی به آشپزخانه ی ما آمد و آخرین تکه نان ما را خورد . من ومادرم دیشب گرسنه خوابیدیم „. او می گفت اما دوستانش در پاسخ او راست گفتند :“ چطور ممکن است که موش نان بخورد . حتماً خودت آن را خورده ای ولی فراموش کرده ای „. سپس همگی به او خندیدن
پسر سرش را پایین انداخت . او بیاد وصیت پدر و پند مادرش افتاد . اما دیگر پشیمانی سودی نداشت . او تصمیم گرفت دنبال کاری برود و با زحمت خود ، پول در آورد و به زندگی اش ادامه دهد . او تصمیم گرفت هرگز اسراف نکند