پیامبر مهربانی

آن روز، مدینه حال و هوای دیگری داشت! در همه جا، صدای خنده و شادی بود. هوا، آفتابی و دلنشین بود و نخلهای اطراف مدینه، چشمها را به خود خیره می کرد
آن روز، „عید فطر“ بود. یک ماه روزه و عبادت ، سپری شده بود و چهره اهل مدینه ، روشنتر از قبل بود، بوی محبت و صمیمیت به مشام می رسید. همه اهل شهر، صبح زود از خانه بیرون آمده بودند. آنها در حالیکه لباسهای تمیز و سفیدی به تن داشتند، باپای برهنه در کنار منزل پیامبر ایستاده و منتظر او بودند
ناگاه پیامبر از خانه بیرون آمد و لبخند زنان، پیشاپیش مردم، به طرف اطراف شهر به راه افتاد. گویی زمین خاک آلود و داغ بیابان همجون حریری نرم گشته بود. تنها زمزمه „الله اکبر“ و „لااله الا الله“ به گوش می رسید
آنها به کنار نخلستانهای مدینه رسیدند پیامبر به نماز ایستاد. یاران همه صف بستند، مردان در جلو و زنان در پشت سر آنها. فقط کودکان بودند که در کنار درختها بازی می کردند
. صدای شادی و همهمه کودکانه آنان، باصدای نماز اهل مدینه در هم آمیخته بود
نماز به پایان رسید. پیامبر، خطبه های بعد از نماز را قرائت کرد. مردم با لذت به دهان پیامبر چشم دوخته بودند و حرفهای او را مانند قطره های باران، به کویر تشنه دلهایشان می نشاندند. پیامبر در میان حرفهایش، گاه گاه به کودکان نگاه می کرد و از بازی و شادی آنها لذت می برد او کودکان را دوست داشت، کودکان هم او را دوست داشتند

     . خطبه ها به پایان رسید. یاران پیامبر روبوسی کردند و توفیق یک ماه بندگی خدا را به یکدیگر تبریک گفتند
در همین لحظه، پیامبر از کنار یاران دور شد و به سوی بچه ها رفت. کودکی تنها و لاغر اندام، به ساقه درخت خرمایی تکیه داده بود و با حسرت به بازی بچه ها نگاه می کرد.      پیامبر نزد او رفت. او را بغل کرد و پیشانیش را بوسید. در آن وقت ، بچه ها و اهل مدینه به آنجا نگاه می کردند. مادر کودک، سراسیمه و هراسان جلو آمد
“ پیامبر از کودک پرسید: چرا بازی نمیکنی؟“
„! کودک با دستپاچگی گفت:“بچه ها… بچه ها مرا بازی نمی دهند“   پیامبر با تعجب پرسید:“چرا؟
“  کودک با صدای لرزانی گفت: “ آنها می گویند تو پدر نداری!    “ پیامبر ناراحت شد. با مهربانی و دلسوزی پرسید:“پدرت چه شده است؟
„قطره اشک گرمی بر صورت آفتاب سوخته کودک لغزید و گفت:“پدرم در جنگ شهید شده است
. دل پیامبر لرزید. کودک را بیشتر به سینه اش چسباند
دوست داری من امروز پدر تو باشم؟
. کودک نمی دانست چه بگوید. اصلا باورش نمی شد! پیامبر می خواست پدرش باشد
“ پرنده شادی در آشیانه قلب کودک لانه کرد:“باشد! باشد
.بعد، با خوشحالی به سوی بچه ها دوید. آن روز، او شادترین کودک مدینه بود