سه راهزن

گوینده خانم سیدیان

 

 

سه راهزن

 

با نام خدای صلح و دوستی . در سرزمین مغرب ، آن جا که خورشید غروب می کند ، شهری بزرگ قرارداشت . شهر پر بود از آدم های خوب و بد . آن جا غریبه و آشنا در کنار هم زندگی می کردند . در بین آدم های این شهر ، سه راهزن بود . اولی قد بلند و قوی ، دومی چاق و کوتاه و سومی لاغر و ضعیف
هر سه با هم به دزدی می رفتند . آن ها بیرون شهر کمین می کردند . وقتی کسی عبور می کرد به او حمله می کردند و تمام اموالش را می دزدیدند . سپس دور هم جمع می شدند و اموال را تقسیم می کردند
آن سه با هم دوست نبودند چون گاهی به هم نیرنگ می زدند . گاهی هنگام تقسیم اموال با هم دعوا می کردند و با هم می جنگیدند . روزی از روزها ، تاجری تصمیم به سفر گرفت . او تاجر معروف شهر بود و اموال زیادی داشت . خبر سفر او در شهر پیچید . دوستان و آشنایان برای خداحافظی به خانه ی او آمدند . تاجر با همه خداحافظی کرد و به راه افتاد . راهزنان خبر را شنیدند . آنان به بیرون شهر رفتند و در بین راه او کمین کردند
تاجر ، سکه ها و اموال زیادی داشت . او آن ها را روی اسب خود گذاشت و به راه افتاد . کمی که از شهر دور شد ، راهزن ها جلوی او را گرفتند . آن ها به تاجر حمله کردند و دست و پایش را بستند
سپس او را به مخفی گاه خود بردند . مخفی گاه آن ها غاری در میان کوه بود . راهزنان ، اسب را بیرون غار بستند و تاجر را داخل بردند . سپس داخل خورجین اسب را نگاه کردند . سکه ها و چیزهای قیمتی زیادی در آن بود . آن ها خوشحال شدند . ابتدا تصمیم گرفتند تاجر را بکشند . اما راهزن لاغر گفت :“ او که صورت ما را ندیده و ما را نمی شناسد . بهتر است کمی او را نگه داریم و سپس آزادش کنیم „. آن دو قبول کردند
نوبت به تقسیم سکه ها و اموال رسید . راهزن چاق گفت :“ ما گرسنه ایم بهتر است اول غذا بخوریم . بعد سکه ها را تقسیم کنیم „. سپس رو کرد به راهزن لاغر و گفت :“ چند سکه بردار و به شهر برو غذایی بخر „. او جواب داد :“ چرا شما همیشه ، کارها را به من می گویید ؟ من نمی روم !“ راهزن قوی گفت :“ بالاخره یکی از ما باید برود . تو چهره ات خیلی شبیه راهزن ها نیست . اگر تو بروی کسی به تو شک نمی کند „. راهزن لاغر کمی فکر کرد و گفت :“ قبول است می روم . ولی پول ها را هم با خود می برم . شاید وقتی رفتم شما بخواهید آن ها را بین خود تقسیم کنید „. راهزن چاق گفت :“ ای نادان ! تو این همه سکه را می خواهی با خود به شهر ببری که چه ؟ از کجا معلوم که خودت همه آن ها را برنداری ؟“ راهزن قوی گفت :“ اصلا شاید راهزن دیگری با دیدن سکه ها ، به تو حمله کند و جانت به خطر بیافتد “
بالاخره راهزن لاغر پذیرفت . او چند سکه برداشت و به شهر رفت . وقتی او رفت ، آن دو مشغول به صحبت شدند . راهزن چاق گفت :“ او همیشه برای ما دردسر درست می کند „. راهزن قوی گفت :“ بله ….. درست می گویی او بی عرضه و ضعیف است . من می گوییم قبل از اینکه او برگردد ، سکه ها را بین خود تقسیم کنیم و فرار کنیم „. راهزن چاق گفت :“ اما ممکن است او نزد قاضی برود و راز ما را فاش کند . بهتر است صبر کنیم تا غذا بیاورد . بعد از این که غذا را خوردیم فرار می کنیم „. راهزن قوی پذیرفت آن ها منتظر شدند تا او برگردد .
حالا بشنوید از راهزن لاغر . او در راه که می رفت نقشه ای کشید . با خو گفت :“ من باید آن دو را از بین ببرم و همه ی سکه ها را برای خودم بردارم . آن وقت تا آخر عمر در آسایش خواهم زیست “
او به شهر رسید و غذایی تهیه کرد . بعد شیشه ای زهر خرید و در غذا ریخت تا آن دو را بکشد
آنها منتظر برگشتن راهزن لاغر بودند . در گوشه ای از غار مخفی شدند و ناگهان به او حمله کردند و او را کشتند . بعد سکه ها را بین خود تقسیم نمودند و هر یک ، سهم خو را در کیسه ای ریخت . سپس غذا را خوردند . پس از اندکی هر دو مسموم شدند و مردند . مدتی گذشت
مسافری از آن مسیر رد می شد . او از دور اسبی دید و به طرف آن رفت . او داخل غار را نگاه کرد . دید دست و پای مردی را بسته اند . او رفت و تاجر را آزاد کرد ند
تاجر از مسافر تشکر نمود ، سپس سکه های خود را برداشت و اسبش را سوار شد و به سفر خود ادامه داد